برگزیده ای از نوشته های صمد بهرنگی
بچه ها بی شک اینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ می شوید و همپای زمان پیش می روید. پشت سر پدران و بزرگهایتان می آیید و جای آنها را می گیرید و همه چیز را به دست می اورید. زندگی اجتماعی را با همه ی خوب و بدش صاحب می شوید. فقر .. ظلم .. زور .. عدالت .. شادی و اندوه .. بیکسی .. کتک .. کار و بیکاری .. زندان و ازادی .. مرض و بی دوایی .. گرسنگی و پابرهنگی و صدها خوشی و ناخوشی اجتماعی دیگر مال شما می شود. می دانیم که برای درمان ناخوشیها اول باید علت آن را پیدا کرد. مثلا دکترها برای معالجه ی مریض هاشان اول دنبال میکروب آن مرض می گردند و بعد دوای ضد آن میکروب را به مریضهاشان می دهند.
برای از بین بردن ناخوشی های اجتماعی هم باید همین کار را کرد. می دانیم که در بدن انسان هیچوقت مرض نیست. در اجتماع سالم هم نباید نشانی از ناخوشی باشد. ورشکستگی .. زور گفتن .. زور .. دزدی و جنگ هم ناخوشی هایی هستند که فقط در اجتماع ناسالم دیده می شوند.
برای از بین بردن ناخوشی باید علت آنها را پیدا کنیم. همیشه از خودتان بپرسید چرا رفیق همکلاسم را به کارخانه قالیبافی فرستاند؟ چرا بعضی ها دزدی می کنند؟ چرا آینجا و آنجا جنگ و خونریزی وجود دارد؟ بعد از مردن چه می شوم؟ پیش از زندگی چه بوده ام؟ دنیا آخرش چه می شود؟ جنگ و فقر و گرسنگی چه روزی تمام خواهد شد؟
و هزاران هزار سؤال دیگر باید بکنید تا اجتماع و دردهایش را بشناسید. این را هم بدانید که اجتماع چهار دیواری خانه تان نیست. اجتماع هر آن نقطه ای است که هموطنان ما زندگی می کنند. از روستاهای دوردست گرفته تا شهرهای دولتمند. با بچه های کشاورز و قالیباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هایی که پدرانتان به ارث خواهید برد. شما نباید میراث پدرانتان را دست نخورده به فرزندان خود برسانید. شما باید از بدیها کم کنید یا آنها را نابود کنید. بر خوابیها بیفزایید و دوای ناخوشیها را پیدا کنید یا آنها را نابود کنید. اجتماع امانتی نیست که عینا حفظ می شود.
برای شناختن اجتماع و جواب یافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. یکی از این راهها این است که به روستاها و شهرها سفر کنید و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشید. راه دیگرش کتاب خواندن است. البته نه هر کتابی. بعضی ها می گویند هر کتابی به یک بار خواندش می ارزد. این حرف چرند است. در دنیا انقدر کتاب خوب داریم که عمر ما برای خواندن نصف نصف آنها هم کافی نیست. از میان کتاب ها باید خوب ها را انتخاب کنیم. کتابهایی را انتخاب کنیم که به پرسش های جورواجور جواب های درست می دهند. ما را اجتماع خودمان و ملت های دیگر آشنا می کنند و نا خوشی های اجتماعی را به ما می شناسانند. کتاب هایی که ما را فقط سرگرم می کنند یا فریب می دهند به درد پاره کردن و سوختن می خورند.
بچه ها قصه و داستان را با میل می خوانند. قصه های با ارزش می توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علت ها را شرح دهند. قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدین جهت من هم میل ندارم که بچه های فهمیده قصه های مرا تنها برای سرگرمی بخوانند.
صمد بهرنگی …
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت:
«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد.این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون میزد و در ته دره روان میشد. خانۀ ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شبها، دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانهشان ببیند!»
مادر و بچه، صبح تا شام دنبال همدیگر میافتادند و گاهی هم قاطی ماهیهای دیگر میشدند و تند تند، توی یک تکهجا، میرفتند و برمیگشتند. این بچه یکییکدانه بود ـ چون از دههزار تخمی که مادر گذاشته بود ـ تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.
چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بیمیلی از اینطرف به آنطرف میرفت و بر میگشت و بیشتر وقتها هم از مادرش عقب میافتاد. مادر خیال میکرد بچهاش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!
کروز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: «مادر، میخواهم با تو چند کلمهیی حرف بزنم.»
مادر خوابآلود گفت: «بچه جون، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد، بهتر نیست برویم گردش؟»
ماهی کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر نمیتوانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.»
مادرش گفت: «حتما باید بروی؟»
ماهی کوچولو گفت: « آره مادر باید بروم.»
مادرش گفت: «آخر، صبح به این زودی کجا میخواهی بروی؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «میخواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. میدانی مادر، من ماههاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است، نتوانستهام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم بههم نگذاشتهام و همهاش فکر کردهام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم میخواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.»
مادر خندید و گفت: «من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها میکردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمیرسد.»
ماهی سیاه کوچولو گفت: « آخر مادر جان، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر میرسد؟ شب به آخر میرسد، روز به آخر میرسد؛ هفته، ماه، سال. . .»
مادرش میان حرفش دوید و گفت: «این حرفهای گُنده گُنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرفها!»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکهجا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد. . .؟»
وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد، مادرش گفت:«بچه جان! مگر بهسرت زده؟ دنیا! دنیا!… دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم . . .»