برگزیده ای از نوشته های صمد بهرنگی
در این وقت، ماهی بزرگی به خانهی آنها
نزدیک شد و گفت: «همسایه، سر چی با بچهات
بگو مگو میکنی، انگار امروز خیال گردش
کردن ندارید؟»
مادر ماهی، به صدای همسایه، از خانه بیرون آمد و گفت: «چه
سال و زمانهیی شده! حالا دیگر بچهها میخواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند.»
همسایه گفت: «چطور مگر؟»
مادر ماهی گفت: «ببین این نیموجبی کجاها میخواهد برود! دایم میگوید میخواهم
بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرفهای گنده گندهیی!»
همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شدهای و ما را خبر
نکردهای؟»
ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمیدانم شما «عالم و فیلسوف» به چه میگویید. من فقط
از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خستهکننده ادامه بدهم و
الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان
ماهی چشم و گوش بستهام که بودم.»
همسایه گفت: «وا!… چه حرفها!»
مادرش گفت: «من هیچ فکر نمیکردم بچهی یکی یکدانهام اینطوری از آب در بیاید.
نمیدانم کدام بدجنسی زیر پای بچهی نازنینم نشسته!»
ماهی کوچولو گفت: «هیچکس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و میفهمم،
چشم دارم و میبینم.»
همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت: «خواهر، آن حلزون پیچپیچیه یادت میآید؟»
مادر گفت: «آره خوب گفتی، زیاد پاپی بچهام میشد. بگویم خدا چکارش کند!»
ماهی کوچولو گفت: «بس کن مادر! او رفیق من بود.»
مادرش گفت: «رفاقت ماهی و حلزون، دیگر نشنیده بودیم!»
ماهی کوچولو گفت: «من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره
را زیر آب کردید.»
همسایه گفت: «این حرفها مال گذشته است.»
ماهی کوچولو گفت: «شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.»
مادرش گفت: «حقش بود بکشیمش، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که مینشست چه حرفهایی
میزد؟»
ماهی کوچولو گفت: «پس مرا هم بکشید، چون من هم همان حرفها را میزنم.»
چه دردسرتان بدهم! صدای بگو مگو، ماهیهای دیگر را هم به آنجا کشاند. حرفهای ماهی
کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهیپیرهها گفت: «خیال کردهای به تو رحم
هم میکنیم؟»
دیگری گفت: «فقط
یک گوشمالی کوچولو میخواهد!»
مادر ماهی سیاه گفت: «بروید کنار! دست به بچهام نزنید!»
یکی دیگر از آنها گفت: «خانم! وقتی بچهات را، آنطور که لازم است تربیت نمیکنی،
باید سزایش را هم ببینی.»
همسایه گفت: «من که خجالت میکشم در همسایگی شما زندگی کنم.»
دیگری گفت: «تا کارش به جاهای باریک نکشیده، بفرستیمش پیش حلزون پیره.»
ماهیها تا
آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش
بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینهاش میزد و گریه میکرد و میگفت: «وای، بچهام
دارد از دستم میرود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
ماهی کوچولو
گفت: «مادر! برای من گریه نکن، بهحال این پیر ماهیهای درمانده گریه کن.»
یکی از ماهیها از دور داد کشید: «توهین نکن، نیموجبی!»
دومی گفت: «اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمیدهیم!»
سومی گفت: «اینها هوسهای دورهی جوانی است، نرو!»
چهارمی گفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد؟»
پنجمی گفت: «دنیای دیگری در کار نیست، دنیا همینجاست، برگرد!»
ششمی گفت: «اگر سر عقل بیایی و برگردی، آنوقت باورمان میشود که راستی راستی ماهی
فهمیدهیی هستی.»
هفتمی گفت: «آخر ما به دیدن تو عادت کردهایم. . .»
مادرش گفت: «به من رحم کن، نرو!… نرو!»
ماهی کوچولو
دیگر با آنها حرفی نداشت. چند تا از دوستان همسن و سالش او را تا آبشار همراهی
کردند و از آنجا برگشتند. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا میشد گفت: «دوستان، به
امید دیدار! فراموشم نکنید.»
دوستانش گفتند: «چطور میشود فراموشت کنیم؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی،
به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار،
دوست دانا و بیباک!»
ماهی کوچولو از
آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکهی پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد، اما بعد
شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشتزدن. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب، یکجا
جمع بشود. هزارها کفچهماهی توی آب وول میخوردند. ماهی سیاه کوچولو را که دیدند،
مسخرهاش کردند و گفتند: «ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟»
ماهی، خوب
وراندازشان کرد و گفت: «خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است.
شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.»
یکی از کفچهماهیها
گفت: «ما همدیگر را کفچهماهی صدا میکنیم.»
دیگری گفت: «دارای اصل و نسب.»
دیگری گفت: «از ما خوشگلتر، تو دنیا پیدا نمیشود.»
دیگری گفت: «مثل تو بیریخت و بد قیافه نیستیم.»
ماهی گفت: «من
هیچ خیال نمیکردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را میبخشم، چون این
حرفها را از روی نادانی میزنید.»
کفچهماهیها یکصدا
گفتند: «یعنی ما نادانیم؟»
ماهی گفت: «اگر نادان نبودید، میدانستید در دنیا خیلیهای دیگر هم هستند که
ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.»
کفچهماهیها
خیلی عصبانی شدند، اما چون دیدند ماهی کوچولو راست میگوید، از در دیگری در آمدند
و گفتند:
«اصلا تو بیخود به در و دیوار میزنی. ما هر روز، از صبح تا شام دنیا را میگردیم،
اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان، هیچکس را نمیبینیم، مگر کرمهای ریزه
که آنها هم بهحساب نمی آیند!»
ماهی گفت: «شما
که نمیتوانید از برکه بیرون بروید، چطور از دنیاگردی دم میزنید؟»
کفچهماهیها گفتند: «مگر غیر از برکه، دنیای دیگری هم داریم؟»
ماهی گفت: «دستکم
باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا میریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.»
کفچهماهیها گفتند: «خارج از آّب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیدهایم!
هاها…هاها…. به سرت زده بابا!»
ماهی سیاه
کوچولو هم خندهاش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچهماهیها را بهحال خودشان
بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهتر است با مادرشان هم دو کلمهیی حرف بزند، پرسید:
«حالا مادرتان کجاست؟»
ناگهان صدای زیر
قورباغه ای او را از جا پراند.
قورباغه لب برکه، روی سنگی نشسته بود. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت: «من
اینجام، فرمایش؟»
ماهی گفت: «سلام
خانم بزرگ!»*
قورباغه گفت:
«حالا چه وقت خودنمایی است، موجود بیاصل و نسب! بچه گیر آوردهای و داری حرفهای
گنده گنده میزنی، من دیگر آنقدرها عمر کردهام که بفهمم دنیا همین برکه است.
بهتر است بروی دنبال کارت و بچههای مرا از راه به در نبری.»
ماهی کوچولو
گفت: «صد تا از این عمرها هم که بکنی، باز هم یک قورباغهی نادان و درمانده بیشتر
نیستی.»
قورباغه عصبانی
شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و
لجن و کرم های ته برکه را به هم زد.