برگزیده ای از نوشته های صمد بهرنگی ــ بخش سوم
ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپچپ به او نگاهی کرد و گفت: «چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو ، بیا!»
ماهی کوچولو گفت: «من میروم دنیا را بگردم و هیچ هم نمیخواهم شکار جنابعالی بشوم.»
خرچنگ گفت: «تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی، ماهی کوچولو؟»
ماهی گفت: «من نه بدبینم و نه ترسو. من هر چه را که چشمم میبیند و عقلم میگوید، به زبان میآورم.»
خرچنگ گفت: «خوب، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما میخواهیم شما را شکار کنیم؟»
ماهی گفت: «دیگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت: «منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغهها لجم و برای همین شکارشان میکنم. میدانی، اینها خیال میکنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند، و من میخواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعاً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم ، بیا جلو ، بیا!»
خرچنگ این حرفها را گفت و پسپسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خندهدار راه میرفت که ماهی، بیاختیار خندهاش گرفت و گفت: «بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی، از کجا میدانی دنیا دست کیست؟»
ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایهیی بر آب افتاد و ناگهان، ضربهی محکمی خرچنگ را توی شنها فرو کرد. مارمولک از قیافهی خرچنگ چنان خندهاش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ، دیگر نتوانست بیرون بیاید.
ماهی کوچولو دید پسر بچهی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه میکند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزههایشان را در آب فرو کردند. صدای معمع و بعبع دره را پر کرده بود.
ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت، مارمولک را صدا زد و گفت:
«مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که میروم آخر جویبار را پیدا کنم. فکر میکنم تو جانور عاقل و دانایی باشی، اینست که میخواهم چیزی از تو بپرسم.»
مارمولک گفت: « هر چه میخواهی بپرس.»
ماهی گفت: « در راه، مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرندهی ماهیخوار میترساندند، اگر تو چیزی دربارهی اینها میدانی، به من بگو.»
مارمولک گفت: «ارهماهی و پرندهی ماهیخوار، اینطرفها پیداشان نمیشود، مخصوصاً ارهماهی که توی دریا زندگی میکند. اما سقائک همین پایینها هم ممکن است باشد. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسهاش بروی.»
ماهی گفت: «چه کیسهای؟»
مارمولک گفت: «مرغ سقا زیر گردنش کیسهای دارد که خیلی آب میگیرد. او در آب شنا میکند و گاهی ماهیها، ندانسته، وارد کیسهی او میشوند و یکراست میروند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنهاش نباشد، ماهیها را در همان کیسه ذخیره میکند که بعد بخورد.»
ماهی گفت: «حالا اگر ماهی وارد کیسه شد، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟»
مارمولک گفت: «هیچ راهی نیست، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو میدهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی، این کار را بکنی.»
آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار ریزی برگشت.
ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت:«مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمیدانم چطوری از تو تشکر کنم.»
مارمولک گفت: « تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار میشوم، مینشینم از تیغ گیاهها خنجر میسازم و به ماهیهای دانایی مثل تو میدهم.»