ارشيف

قصه ماهی سیاه کوچولو بخش 4

ماهی گفت:« مگر قبل از من هم ماهی یی از اینجا
گذشته؟»

مارمولک گفت:« خیلی ها گذشته اند! آن ها حالا
دیگر برای خودشان دسته ای شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.»

ماهی سیاه گفت:« می بخشی که حرف ، حرف می آورد.
اگر به حساب فضولی ام نگذاری ، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟»

مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همینکه ماهی
گیر تور انداخت ، وارد تور می شوند و تور را با خودشان می کشند و می برند ته
دریا.»

مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و
گفت: « من دیگر مرخص می شوم ، بچه هایم بیدار شده اند.»

مارمولک رفت توی شکاف سنگ. ماهی سیاه ناچار راه
افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می کرد:« ببینم ،
راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی ، اره ماهی
دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با
ما دارد؟

ماهی کوچولو، شنا کنان ، می رفت و فکر می کرد. در
هر وجب راه چیز تازه ای می دید و یاد می گرفت. حالا دیگر خوشش می آمد که معلق زنان
از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت
می گرفت.

یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ماهی کوچولو
سلام کرد و گفت:

«آهو خوشگله ، چه عجله ای داری؟»

آهو گفت:« شکارچی دنبالم کرده ، یک گلوله هم بهم
زده ، ایناهاش.»

ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ لنگان
دویدن آهو فهمید که راست می گوید. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و
جای دیگر قهقهه ی کبک ها توی دره می پیچید. عطرعلف های کوهی در هوا موج می زد و
قاطی آب می شد.

بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می شد و آب
از وسط بیشه یی می گذشت. آب آنقدر زیآد شده بود که ماهی سیآه ، راستی راستی ، کیف
می کرد. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود ، ماهی
ندیده بود. چند تا ماهی ریزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اینکه غریبه ای ، ها؟»

ماهی سیاه گفت:« آره غریبه ام. از راه دوری می
آیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کجا می خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت:« می روم آخر جویبار را پیدا کنم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کدام جویبار؟»

 

ماهی سیاه گفت:« همین جویباری که توی آن شنا می
کنیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« ما به این می گوییم
رودخانه.»

ماهی سیاه چیزی نگفت. یکی از ماهی های ریزه گفت:«
هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه ؟»

ماهی سیاه گفت:« آره ، می دانم.»

یکی دیگر گفت:« این را هم می دانی که مرغ سقا چه
کیسه ی گل و گشادی دارد؟»

ماهی سیاه گفت:« این را هم می دانم.»

ماهی ریزه گفت:« با اینهمه باز می خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!»

به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه
کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی
هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند،
اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو
می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.»

لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی
رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم
آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد.
زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن
کرده است.

ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی
که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند
کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می
کشید و دوباره می خواباند.

ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه
خوشگلم!»

ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا
کجا ؟»

ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.»

ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه
جا را بگردی.»

ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.»

ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. اما
ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»

ماهی گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست
دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.»

ماه گفت:« ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم.
خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . راستی تو هیچ شنیده یی
که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»

ماهی گفت:« این غیر ممکن است.»

ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار
دلشان بخواهد…»

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و
رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. چند دقیقه ،
مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.

صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه
دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به
خیر!»

ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به
خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»

یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز
ترسمان نریخته.»

یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.»

ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش
که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.»

اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و
برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم
نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کیسه ی مرغ
سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان
گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در
بردی!»

یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و
دیگر کارمان تمام است!»

ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. این
مرغ سقا بود که می خندید. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده!
هاهاهاهاها… راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم!
هاهاهاهاها…»

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا