نامه ی خالد حردانی از پشت زندانهای رژیم پلید فارس
خالد حردانی
شراره ای
از درون دیوارها، پشت میله ها و قفل ها، شهری در دل شهر ما، اینجا زندان است و من
زندانی.
این بازی نیست، جرأت داشته باش،
بنویس، ما با زخم هایمان زندگی می کنیم، پس من می نویسم؟ چند ماهی است که می
خواستم برایتان نامه بنویسم، ولی متأسفانه دست تقدیر یارا نبود، در واقع دستم به
قلم نمی رفت و تقدیر در جدالی نابرابر مانع از نقش گذاری کلمات بود، می خواستم
حکایت آلام قلبم را بنویسم، از طرفی امید داشتم حداقل امسال برخلاف سال های گذشته
در کنارتان می بودم ولی گویا سنگ های مقدس دوران جاهلیت این بار به رنگ و لعابی
دیگر در آمده اند و خود را به شکل نظام دیوارهای زندان اندیشۀ بشریت ساخته اند تا
درون خود آزادی و انسانت را لگد مال کنند.
می دانم چشم به راه هستید ولی
متأسفانه بهار امسال نیز زمستان است و هیچ پرستویی حق بازگشت به آشیانۀ خود را
ندارد، باور کنید امسال غم انگیزترین سال های عمرم را سپری می کنم. وقتی خبر شهادت
باغبان را شنیدم خاطراتش ذهنم را به چالش کشید و قلبم را به اهتزاز واداشت، دوست
داشتم خودم را به محرابی پناه می دادم تا جایگاهی برای تقدیس افکارم می یافتم، یاد
خاطرات او، نگاه های مسرور کننده و دلنشین، دست های زحمت کشیده و پر مهرش مرا به
صلیب می کشید. باور کنید آخرین نگاه جاوید او حتی برای یک لحظه مرا تنها نمی
گذارد.
فکر می کنم عشق به مادر دردناک
ترین و سوزناک ترین عشقی است که خداوند به انسان هدیه داده است. آرزو داشتم امسال
می توانستم سنگ مزار او را می دیدم تا شاید مرهمی بر زخم هایم قرار می گرفت ولی
این نیز از من دریغ شد. و اما عشق به شما مرا به بهاری دیگر نوید می دهد. دوست
داشتم زندگی همچون بوم نقاشی می بود تا برایتان شاهکاری از خلقت ترسیم می کردم و
درونش آنقدر برایتان گل می کشیدم تا تن خویش را عطر باران می کردید، خوشا به حال
آنان که می توانند با عشق سنگرهای تاریک و جهل سرزمین یخ زدۀ دل ها را درهم شکنند،
خوشا به حال آنان که می توانند عشق و محبت را سرلوحۀ خود کنند و با آن به جنگ
تاریکی و جهل قصه ها روند و او را صبح هنگامان در کنار باغ های کالور به زانو و
سجدۀ مسیحیت عشق وا دارند، تا نقش اشرف مخلوقات دوباره تکرار شود.
در میعادگاه بزم انسانیت، کاش می
توانستم با دستهایم صبح را خلق کنم، شفق خورشید را، و آواز چکاوکان تاریخ را، کاش
می توانستم زنجیرها را پاره کنم و سینۀ خود را می شکافتم و قلبم را برای شما با یک
نسیم صبحگاهی هدیه می فرستادم، اما گویا تقدیر این چنین است که دیوارهای سرد زندان
ما را به استثمار کشد، ولی من به رغم این حصار و سکوت می آرایم صفحات دفتر را با
نامتان، امروز تاریخ را به یاد شما و به نام شما آغاز می کنم و فرجام دیگری برای
افکارم رقم می زنم، می خواهم صفحات بوم نقاشی و دفتر سفید خاطراتم حکومت آفتاب صبح
ترسیم کند و مشرق زمین بار دیگر شاهد خواهد شد که چگونه شکوفه های بهار از زیر خاک
عصیان می کند و گل های دیار یخ زده روزی دوباره چگونه سرزمینم را با لبخندی دیگر
رنگی دوباره می دهند و این تابوت تاریک مشبک شده به آهن چگونه روزی با امواج
خروشان نور از هم می پاشد و دیوارهای سرد زندان همچون آوار فرو خواهند ریخت، کرم
های به پیله پناه آورده روزی دوباره پروانه شوند تا صفحات سیاه سرزمینم نقش و
نگاری تازه گیرند.